باحیله آمدی که بی جوانی ام دربندخودکشی همه زندگانی ام چون برگ خشک که به چنگال باداسیر آماده ام که به هرسوتوبخواهی کشانی ام خیری ندیده ام زجوانی بجان تو شرمنده جوانی ازین زندگانی ام گم کرده ام ره وادی وازشما دارم امیدکه به منزل جانان رسانی ام حالاکه رفته جوانی وپیری مقدراست ترسم خدانکرده زخودوارهانی ام قدرت نمانده به زانووفتادم زدست وپا افتاده صدچروک به رخ وپیشانی ام دیگر.وهب نه دلی مانده نه رخی هستم ولی چون اثرباستانی ام .
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت